آنکه به وسیلۀ رمل و کتاب، طالع مردم را می بیند و بخت و اقبال و سرنوشت کسی را پیشگویی می کند، آنکه از طریق نخود، ورق، خطوط کف دست، فنجان قهوه و چیزهای دیگر حوادث را پیش گویی می کند، طالع بین، فال گو، فال گیر
آنکه به وسیلۀ رمل و کتاب، طالع مردم را می بیند و بخت و اقبال و سرنوشت کسی را پیشگویی می کند، آنکه از طریق نخود، ورق، خطوط کف دست، فنجان قهوه و چیزهای دیگر حوادث را پیش گویی می کند، طالِع بین، فال گو، فال گیر
انتظار حادثه و واقعه ای کشیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از انتظار کشیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) ، صلاح دیدن. صواب اندیشیدن. راهنمایی کردن: سپهبد چنان کرد کو راه دید همی دست از آن رزم کوتاه دید. فردوسی. ، کناره کردن و دوری کردن. (ناظم الاطباء) ، چشیدن که مزۀ چیزها را دیدن باشد، کنایه از جماع. (لغت محلی شوشتر)
انتظار حادثه و واقعه ای کشیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از انتظار کشیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) ، صلاح دیدن. صواب اندیشیدن. راهنمایی کردن: سپهبد چنان کرد کو راه دید همی دست از آن رزم کوتاه دید. فردوسی. ، کناره کردن و دوری کردن. (ناظم الاطباء) ، چشیدن که مزۀ چیزها را دیدن باشد، کنایه از جماع. (لغت محلی شوشتر)
کنایه از راز دانستن و راز دریافتن. راز خواندن. (آنندراج). اما در این (معنی) ادعاست بلی راز چیزی نیست که آن را بحس توان دید بلکه بعقل توان یافت (آنندراج) : توان دید راز درون نقاب اگر عینک آرد قدح از حباب. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به راز خواندن شود
کنایه از راز دانستن و راز دریافتن. راز خواندن. (آنندراج). اما در این (معنی) ادعاست بلی راز چیزی نیست که آن را بحس توان دید بلکه بعقل توان یافت (آنندراج) : توان دید راز درون نقاب اگر عینک آرد قدح از حباب. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به راز خواندن شود
صلاح دیدن. مصلحت دیدن. صلاح دانستن. مقتضی دیدن. مناسب تشخیص دادن. اندیشه و عقیده پیدا کردن. ارتاء. (تاج المصادر بیهقی). ارتیاء. (تاج المصادر بیهقی). نظر دادن: اگر رای بینی تو این کاروان بدروازۀ دژ کند ساروان. فردوسی. برانگیخت دل آرمیده ز جای تهمتن همان کرد کو دید رای. فردوسی. دل او ز کژّی به راه آورید چنان کرد نوذر که او رای دید. فردوسی. امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است. (تاریخ بیهقی). تا ما را بمولتان فرستاد [سلطان محمود، مسعود را] و خواست که آن رای نیکو را که درباب ما دیده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). زندگانی خداوند [خواجه احمد حسن] دراز باد در این رای که دیده است [مسعود] و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). چنان کرد مهراج کو رای دید که رایش سپهردلارای دید. اسدی. در رزم بجز تیغ زدن رای نبینند در بزم بجز دل ستدن کار ندانند. کافر همدانی (از ارمغان آصفی)
صلاح دیدن. مصلحت دیدن. صلاح دانستن. مقتضی دیدن. مناسب تشخیص دادن. اندیشه و عقیده پیدا کردن. ارتاء. (تاج المصادر بیهقی). ارتیاء. (تاج المصادر بیهقی). نظر دادن: اگر رای بینی تو این کاروان بدروازۀ دژ کند ساروان. فردوسی. برانگیخت دل آرمیده ز جای تهمتن همان کرد کو دید رای. فردوسی. دل او ز کژّی به راه آورید چنان کرد نوذر که او رای دید. فردوسی. امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است. (تاریخ بیهقی). تا ما را بمولتان فرستاد [سلطان محمود، مسعود را] و خواست که آن رای نیکو را که درباب ما دیده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). زندگانی خداوند [خواجه احمد حسن] دراز باد در این رای که دیده است [مسعود] و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). چنان کرد مهراج کو رای دید که رایش سپهردلارای دید. اسدی. در رزم بجز تیغ زدن رای نبینند در بزم بجز دل ستدن کار ندانند. کافر همدانی (از ارمغان آصفی)
سپاه را از نظر گذراندن. دیدن سپاه. دیدن لشکر را با ساز و برگ: دید چندانی که سان لشکر افلاک را بر منجم طالع خصمش نشد هرگز عیان. شفیع اثر (از آنندراج). رجوع به سان و سان دادن شود
سپاه را از نظر گذراندن. دیدن سپاه. دیدن لشکر را با ساز و برگ: دید چندانی که سان لشکر افلاک را بر منجم طالع خصمش نشد هرگز عیان. شفیع اثر (از آنندراج). رجوع به سان و سان دادن شود
مردن کسان و خویشان خاصه فرزند. مرگ فرزند یا دیگر اقربا دیدن. مردن عزیزی چون فرزند یا برادر و امثال آن. مصاب شدن بمرگ فرزندی یا خویشی. داغ فرزند دیدن. بمصیبت مرگ فرزند دچار شدن. مصاب بمرگ فرزند شدن
مردن کسان و خویشان خاصه فرزند. مرگ فرزند یا دیگر اقربا دیدن. مردن عزیزی چون فرزند یا برادر و امثال آن. مصاب شدن بمرگ فرزندی یا خویشی. داغ فرزند دیدن. بمصیبت مرگ فرزند دچار شدن. مصاب بمرگ فرزند شدن
رنج دیدن. (فرهنگ فارسی معین). آزار دیدن. دچار اذیت و آزار شدن: گفت این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است. (تاریخ بیهقی ص 285). این عبدا... صاحب برید بود... و بسیار بلا دید. (تاریخ بیهقی). هم از زهر من کس گزندی نبیند من از زخم کس هم بلایی نبینم. خاقانی. زبس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست. مسعودسعد. ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی. سعدی. صبر قفا خورد و به راهی گریخت عقل بلا دید و به کنجی نشست. سعدی. ، از اسماء عاشق است. (آنندراج)
رنج دیدن. (فرهنگ فارسی معین). آزار دیدن. دچار اذیت و آزار شدن: گفت این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است. (تاریخ بیهقی ص 285). این عبدا... صاحب برید بود... و بسیار بلا دید. (تاریخ بیهقی). هم از زهر من کس گزندی نبیند من از زخم کس هم بلایی نبینم. خاقانی. زبس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست. مسعودسعد. ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی. سعدی. صبر قفا خورد و به راهی گریخت عقل بلا دید و به کنجی نشست. سعدی. ، از اسماء عاشق است. (آنندراج)