جدول جو
جدول جو

معنی فال دیدن - جستجوی لغت در جدول جو

فال دیدن
طالع دیدن، از نیک و بد بخت و طالع خود یا دیگری آگاه شدن و از آیندۀ وضع و حال اطلاع یافتن
تصویری از فال دیدن
تصویر فال دیدن
فرهنگ فارسی عمید
فال دیدن
(دَ هََ فِ شُ دَ)
فال گرفتن. رجوع به فال و فال بین شود
لغت نامه دهخدا
فال دیدن
پیش بینی کردن حوادث در وقایع گذشته و آینده کسی فال زدن تفال کردن
تصویری از فال دیدن
تصویر فال دیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فال بین
تصویر فال بین
آنکه به وسیلۀ رمل و کتاب، طالع مردم را می بیند و بخت و اقبال و سرنوشت کسی را پیشگویی می کند، آنکه از طریق نخود، ورق، خطوط کف دست، فنجان قهوه و چیزهای دیگر حوادث را پیش گویی می کند، طالع بین، فال گو، فال گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فارندیدن
تصویر فارندیدن
دوباره رندیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سان دیدن
تصویر سان دیدن
در امور نظامی بازدید کردن فرمانده در حال عبور سواره یا پیاده از سربازانی که به صف ایستاده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
کنایه از از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل آزرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سال دیده
تصویر سال دیده
سال خورد، سال خورده، سالمند، پیر
فرهنگ فارسی عمید
(دُ تَ)
نیک وارندیدن. رندیدن، فارندیدن: تجریف، فارندیدن سیل زمین را. (یادداشت بخط مؤلف) ، کشیدن. (آنندراج). و رجوع به وارندیدن و رندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ کَ دَ)
فال زدن. فال گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : واین فالی بود که... بکرده بودند و فال کرده چون کارکرده بود. (از تاریخ سیستان، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ گَ تَ)
انتظار حادثه و واقعه ای کشیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از انتظار کشیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) ، صلاح دیدن. صواب اندیشیدن. راهنمایی کردن:
سپهبد چنان کرد کو راه دید
همی دست از آن رزم کوتاه دید.
فردوسی.
، کناره کردن و دوری کردن. (ناظم الاطباء) ، چشیدن که مزۀ چیزها را دیدن باشد، کنایه از جماع. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
برتری و ترجیح دادن. بهتر دانستن و بهتر و برتر شمردن:
آن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه را
بسیار فضل داد بر ایوان کسروی.
فرخی.
رجوع به فضل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
کنایه از راز دانستن و راز دریافتن. راز خواندن. (آنندراج). اما در این (معنی) ادعاست بلی راز چیزی نیست که آن را بحس توان دید بلکه بعقل توان یافت (آنندراج) :
توان دید راز درون نقاب
اگر عینک آرد قدح از حباب.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به راز خواندن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ گَ تَ)
فریب دادن. بازی دادن:
تا جماعت مژده میدادند و گال
کای فرج بادت مبارک اتصال.
مولوی (از برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ گُ تَ)
صلاح دیدن. مصلحت دیدن. صلاح دانستن. مقتضی دیدن. مناسب تشخیص دادن. اندیشه و عقیده پیدا کردن. ارتاء. (تاج المصادر بیهقی). ارتیاء. (تاج المصادر بیهقی). نظر دادن:
اگر رای بینی تو این کاروان
بدروازۀ دژ کند ساروان.
فردوسی.
برانگیخت دل آرمیده ز جای
تهمتن همان کرد کو دید رای.
فردوسی.
دل او ز کژّی به راه آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید.
فردوسی.
امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است. (تاریخ بیهقی). تا ما را بمولتان فرستاد [سلطان محمود، مسعود را] و خواست که آن رای نیکو را که درباب ما دیده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). زندگانی خداوند [خواجه احمد حسن] دراز باد در این رای که دیده است [مسعود] و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146).
چنان کرد مهراج کو رای دید
که رایش سپهردلارای دید.
اسدی.
در رزم بجز تیغ زدن رای نبینند
در بزم بجز دل ستدن کار ندانند.
کافر همدانی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ)
سپاه را از نظر گذراندن. دیدن سپاه. دیدن لشکر را با ساز و برگ:
دید چندانی که سان لشکر افلاک را
بر منجم طالع خصمش نشد هرگز عیان.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به سان و سان دادن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ شُ دَ)
بیاد مرده ای یکسال پس از مرگ او اطعامی کردن. اطعام کردن پس از سال مرگ کسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ نَ رَ / رِ دَ)
مردن کسان و خویشان خاصه فرزند. مرگ فرزند یا دیگر اقربا دیدن. مردن عزیزی چون فرزند یا برادر و امثال آن. مصاب شدن بمرگ فرزندی یا خویشی. داغ فرزند دیدن. بمصیبت مرگ فرزند دچار شدن. مصاب بمرگ فرزند شدن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شرح حال گفتن:
عشق آن کو حال بنده با تو داد
وصف شاهی در نهاد ما نهاد.
اسیری لاهیجی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ رَ)
رنج دیدن. (فرهنگ فارسی معین). آزار دیدن. دچار اذیت و آزار شدن: گفت این آزادمرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است. (تاریخ بیهقی ص 285). این عبدا... صاحب برید بود... و بسیار بلا دید. (تاریخ بیهقی).
هم از زهر من کس گزندی نبیند
من از زخم کس هم بلایی نبینم.
خاقانی.
زبس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست.
مسعودسعد.
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی.
سعدی.
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست.
سعدی.
، از اسماء عاشق است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گال دادن
تصویر گال دادن
فریب دادن، بازی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضل دادن
تصویر فضل دادن
برتری و ترجیح دادن، برتر شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا دیدن
تصویر فرا دیدن
بدیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فال کردن
تصویر فال کردن
فال زدن فال گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارندیدن
تصویر فارندیدن
نیک رندیدن، در مصادر زوزنی آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
مرگ عزیزی را دیدن از فوت خویشاوندی غصه دار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفا دیدن
تصویر جفا دیدن
آزاریدن آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
گذشتن فرمانده از برابر سربازان و مشاهده آنان. درین هنگام سربازان به حالت خبر دار هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال دادن
تصویر سال دادن
بیاد مرده یکسال پس از مرگ او اطعام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای دیدن
تصویر رای دیدن
صلاح دانستن، مناسب تشخیص دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا دیدن
تصویر بلا دیدن
ستم دیدن رنج دیدن رنج دیدن، بمصیبت دچار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال دادن
تصویر سال دادن
((دَ))
به یاد مرده یک سال پس از مرگ او اطعام کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داغ دیدن
تصویر داغ دیدن
((دَ))
مصیبت دیدن، سوگوار شدن
فرهنگ فارسی معین
سرمست کردن، نشئه کردن، لذت دادن، سرخوش کردن، بانشاط کردن، به وجد آوردن
متضاد: حال گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هدایت گوسفندان برای چرا به سمت موردنظر
فرهنگ گویش مازندرانی